آیا حس همدلی و همراهی رو به افول است؟

در کنار خیابان نشسته بودم… البته نه! داخل ماشین شخصی‌ام بودم. بعد از آن همه پیاده‌روی بلافاصله دستانم را ضدعفونی کردم و درب شیشه شیر را باز کردم و جرعه‌جرعه نوشیدمش.

در حال و هوای خودم بودم که حس کردم سایه‌ای در اطرافم در حال چرخیدن است. سرم را بالا گرفتم. در همان لحظه ماسک پارچه‌ای سورمه‌ای رنگی  که بر روی صورت زنی میان‌سال بود توجهم را جلب کرد به خودم آمدم و نگاه خیره‌ام را برداشتم. او پشت پنجره ماشین ایستاده بود و سعی می‌کرد من را متوجه خودش کند.

به خودم آمدم ماسکم را روی صورتم گذاشتم و شیشه را پایین کشیدم. پیشانی زن میان‌سال خیلی بیشتر از قامت استوارش چین‌وچروک داشت.

 گفتم: بفرمایید.

باحالتی که گویی سال‌هاست مرا می‌شناسد گفت: پول بهم میدی برم نون تافتون بخرم.

کمی بهت‌زده نگاهش کردم و به او گفتم: متأسفم من فقط کارت با خودم دارم و پول نقد ندارم.

ناامیدانه از من دور شد به پیاده‌رو رفت خوب که نگاهش کردم دیدم کفش مردانه‌ای به پا دارد… دیگر نتوانستم چیزی بخورم او رفته بود اما ردپایش را بر روی قلبم حس می‌کردم.

می‌دانستم ازاین‌دست افراد در جامعه کم نیستند حتی می‌دانستم اعتماد کردن به چنین اشخاصی کار دشوار است.

کاش حداقل به‌جای یک پاسخ خشک‌وخالی به او یک بیسکویت تعارف می‌کردم و یا اینکه از او می‌خواستم از خودش به من بگوید. من وقت زیادی داشتم و می‌توانستم به او گوش بدهم.

تعارضات و چالش‌های درونی بسیاری ذهنم را به خود مشغول کرده بود. از طرفی می‌دانستم که او اولین و آخرین نفر با چنین شرایطی نخواهد بود؛ اما به این دلیل که بی‌تفاوت رهایش کرده بودم با خود در کلنجار و کشمکش بودم.

سؤال مهم اینجاست… چه می‌شود که ما برای وقت گذاشتن دیگرانی که در کنارمان زندگی می‌کنند این‌قدر ناشکیبا می‌شویم؟

چرا گاهی آنقدر متمرکز بر خودمان هستیم که دیگران را نمی‌بینیم یا به عبارتی درکی از همنوعان خودمان نداریم؟

چگونه می‌شود که حس همدلی در بین ما به سمت تنزل و افول می رود؟

ماجرای دیگری را که به یاد می‌آورم مربوط به بیست و اندی سال پیش است. در آن زمان حتی از پس آنالیز بخش مهمی از درونیاتم هم برنمی‌آمدم.

همیشه از نابلدی‌هایم رنج می‌کشیدم.

یادم می‌آید یکی از نزدیکانم را ازدست‌داده بودم. به کنار عزیزانش رفتم. آن‌ها غرق در گریه و بی‌قراری بودند.

خوب به خاطر دارم که بیشتر از آنکه بتوانم ناراحتیم را ابراز کنم و تسلی دل بازماندگان شوم شوکه شده بودم و ترسان ازآنجا دور شدم.

امروز می‌دانم که در آن روز از سر نابلدی و حس خجالت از همراهی آنان سر باز زدم.

حال درک دیگری از اطرافیانم دارم و خوب فهمیدم که نیاز به همدل و همراه یکی از ضروریات زندگی همگی ماست.

اما عواملی که از نگاه من مانع همدلی و همراهی می‌شود به‌قرار زیر است:

 نابلدی، حس شرمساری، ناشکیبایی، عدم درک حسی و شهودی بالا، عدم اعتماد، خودخواهی، بی‌تفاوتی، نداشتن حس مسئولیت اجتماعی، ضعف فرهنگی، عدم آموزش، خشم و …

به نظر می‌رسد برای همدلی با آدمیان بیش از هر چیز دیگری باید به درونمان متصل باشیم و در وهله اول درک درستی از موقعیت و شناخت ازخودمان داشته باشیم و به لحاظ حسی سرشار و پویا باشیم.

به نقل از آبادیس:

“دایره المعارف روانشناسی مثبت گرا (the-encyclopedia-of-positive-psychology ) همدلی را به عنوان توانایی تشخیص و یا تجربه  غیرمستقیم  ( وضعیت هیجانی) یا حالت عاطفی  موجودی دیگر، و یا به عنوان پاسخ عاطفی ناشی از  درک یا فهم وضعیت یا شرایط عاطفی هیجانی دیگران معنا کرده است.”

پیشنهاد می‌کنم شما هم دلایل و تجربیات خودتان را در زیر این مطلب به اشتراک بگذارید.

2 پاسخ

    1. بیتا جان، قبل از هر چیز من از شما ممنونم بخاطر حمایت‌های بی‌دریغت و اینکه انگیزه بخش من بودی.
      باید بگم من هم دقیقا مثل شما فکر میکنم و حس می کنم این تلنگرها شاید شروع یک بیداری برای همه ما باشه دوست عزیز.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *